پدرم نمیتواند از این شهر دل بکند همه چیزش این شهر است

من اما متلاشی ام هر گوشه ی دلم رو به آشنایی دارد و هر آشنایی رو به دیاری

و غم انگیزتر آنکه در شهر خود بیگانه ام و بی آشنا

مگر همه ی چیزی که برایم مانده بیشتر از همین آشناییتی است که گذر روز ها لطف داشته به جانم بخشیده

حال همین چند آشناییتی که مانده را هم  وقتی قرار است بگذارم و بگذرم چه اهمیتی دارد که باقی دل به چه کسی بسپارم یا مهم تر دیگر چه فرقی میکند وطن کجا باشد؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها